رسم مکتب بود که استادت
پیش بنهد یکی ورستادت
گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن
گر نخوانی و سهل انگاری
وان ورستاد یاوه پنداری
گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نـزد همزادان
این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است
این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد
چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید ره نورد شدی
شود آن گه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت
گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است
گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی
این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان
با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود
چون روان با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش
ژنده پوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد
دانشی را که کرده ای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل
ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی
چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت
خواندنش گرچه هست بس مشگل
داد باید به کار باری دل
گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت می شوی تو نیز کسی
جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفه شناس
وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل
کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان
هر صباحی وظیفه ایت نهند
هر دمی درس تازه ایت دهند
یاد نگرفته نکته ای زین یک
می دهد درس دیگریت فلک
نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی
نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مست و لایعقل
افتی اندر شکنجه های زمان
مرد بی درد و درد بی درمان
روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش
شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا
چون ندانی به زخم ها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم
شو ی از دانش و شرف مفلس
قسی القلب و بی رگ و بی حس
حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد
درد چون رفت ، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود
شرم چون رفت ، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم
مرد بی شرم ، بی عفاف شود
حیله سازد، دروغ باف شود
دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد
خیزد این خوی های نسناسی
ربشه اش از وظیفه نشناسی
لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود
بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد
شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه
چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح
زشت نامان چو نامدار شوند
اهل ناموس و نام خوار شوند
لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان
اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند
همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی
زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب
متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان
کیست دانش پژوه صاحب جاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه
هرکه بر نفس خو یش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود
وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بی نیاز و دولتمند
آن کسی خوبش را به نام کند
که به نفع بشر قیام کند
هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد
لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود
آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم
نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی
رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار
زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بی معنی
آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد
مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد
اکثر خلق گول و بی عقلند
دشمن علم و عاشق نقلند
آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است می شودگمراه
دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول
نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد
زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند
سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام
گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد
گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را
ور نهی پند نامه ای محکم
پس مرگ خود اندر بن عالم
به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند
آن یکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر
عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس
گفته هایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم